کربلا..... یک قدم آنطرفتر
بادستای کوچیکش پشت سرهم تکون تکونم می دادساعت 3شب بودو خسته بودم تازه کارای عقب افتاده روتمام کرده بودم بابی میلی گفتم باباچته چی می خوای؟گفت خواب دیدم،صدام رونازک کردم وگفتم خواب بددیدی؟ قربون پسرگلم بشم بخواب فردا برام تعریف کن باشه؟ گفت :می خوام برم کربلا!!!!!!توجه نکردم وگفتم بخواب باباجان یه بوس صدادارهم چاشنی حرفم کردم ........بعدازنمازبااینکه خسته بودم اما حرف ممدمهدی برام دنیایی ازسوأل درست کرده بود،کربلا....جبهه......منکه پدرتم واینهمه توی جبهه ها بودم نشده برم زیارت آقا...خوشبحالت پسر.....بعدازظهرخسته ترازهمه وقت وبی حوصله حتی یادحرفای بچه نبودم خودش اومدجلووگفت نپرسیدی چه خوابی دیدم بابا...؟
ــ چی دیدی؟قشنگ بود؟
ــ یه بسیجی دستم رو بوسید ....نه نه اولش یه عالمه بسیجی ازته کوچه می رفتن جبهه همه شون لباسهای توی عکسای تورو پوشیده بودن من براشون دست تکون دادم مثل توی ورزشگاه آزادی ....گفتم اییییرااان ایران
ــ دیشب بازم رفته بودی سرکمدمن؟
ــ نه بخداازوقتی گفتی مزاحم دوستای شهیدت نشم منم نرفتم
ــ یکیشون اومدجلوگفت «شماتازه اومدین تواین کوچه؟ندیدمت آقاکوچولو»
ــ به من گفت آقاکوچولو نه ممدمهدی...
ــ خوب؟بعدش (توی ذهنم گفتم عجب خیال پردازه این بچه وهزارفکردیگه)
ــ گفت «خیلی ممنون که به مادرم کمک کردی»،منظورش خانم پیره بودکه دیروز کمکش کردم....
ــ مگه براش چکارکردی؟
ــ ازسرکوچه تاتهش تمام وسایلش روبردم خیلی بودا کم نبود.
گرفتمش توی بغلم ودستش رو بوسیدم گفتم محمدمُهدی جان قربون دستای کوچیکت بشم چه کارای بزرگی میکنی باریک الله ....
ــ اه بسیجیه هم دستم روبوسیدتوهم بوسیدی
ــ بسیجیه توی خوابت دستت رو بوسید؟
ــ آره تازه گفت «اسمم محمده.شب جمعه برید مراسم خونه مون »خونه پیره زنه
ــ بابا؟پیره زنه چیه؟بگوحاج خانم...
ــ چرا؟
ــ آخه هرکس به این سن وسال رسیده باشه حتما یک بارحج رفته اگه هم نرفته وقتشه که حتمابره. باشه ؟ دیگه نگی ها؟آفرین گلم
گفتم ای شیطون حتما یه خواب جدیددیده برای سرکیسه کردن من بدبخت اماتوی دلم یه چیزی آتیش گرفت وسوخت وجزقاله شدواشک توی چشام جمع شدوگفتم باباتودیشب گفتی کربلا برا چی گفتی؟
ــ اووووه یادم رفت نمیذاری حرف بزنم دیگه گفت «بیاباهم بریم کربلا» بهش گفتم بابام نمیذاره بایدبرم اجازه بگیرم که هرچه قدرتکونت دادم بیدارنشدی اونا دیگه رفتن.
تنم لرزیدنفسم بنداومدگریه ام گرفت تازه یادم اومدصبح که رفتم سرکاردرحیاط قفل نبود!!!!!یعنی دیشب رفته بوده بیرون؟
ــ باباتودیشب بیرون رفته بودی؟
ــ نه خوووواااب دیدم حواست کجاست؟
ــ باباتومیدونی کربلا کجاست؟خیلی دوره ها...خیلی...
ــ بسیجیه گفت ته کوچه است من ازدیشب تاحالاصدباررفتم وبرگشتم دورنیست
خدایادنیادورسرم می گرده چراماهابادنیاقاطی میشیم همه چی یادمون میره اینهمه تابلوی تاکربلا فلان قدرکیلومترازاندیمشک.... ازپادگان حاجی ....تاخرمشهر وشلمچه و......قربونت بشم آقاچطوربه آدماتلنگورمیزنی ؟
چشم بستم وبازکردم ته کوچه بودم جلوی خونه حاج خانم خونه ای ساده حتی آیفن هم نداره درزدم .........صدای خانمی ازپشت درگفت«دیگه درنزن حاج خانم مریضه وسایل روبذار دم درخودم برمیدارم »دوباره درزدم ... آرومتر....
خدایادنیاچقدرکوچیکه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خواهرمظلومی ؟؟؟همسرشهیدمظلومی؟؟؟زن داداش دوتا شهید!!!!این خونه سه تاشهید داده...من میشناسمشون ،همرزم امیربودم همکلاس محمدومهدی .....پاهام می لرزید.سلام زینب خانم یه لیوان آب بده..... اصلااسم پسرم.....