درودبرسه آذر اهورایی سه یار دبستانی
روزدانشجومبارک
امیران قافله عشق ق اول
تقدیم به خانواده سرافرازسردارشهیدحاج حسین خرازی
ساعت ده صبح رفتیم خط،حاجی که دیشب ازسنگرهابازرسی کرده بودخسته بودوتوی سنگرخوابیده بودادب حکم کردبمونیم تابیداربشه وقتی بیدارشداولین چیزی که پرسیدوضعیت منطقه بودودرهرمورددستوراتی دادکه نیروهای پیگیری کننده رفتندپیگیری کارها حاجی درموردبرخی مسائل نسبت به نیروهاخیلی سختگیربودویکی ازبرادراگفت ماشین غذاروزدن واین شروع یک روزسخت برای حاجی رونویدمی دادهمه میدونستنددریک همچین موقعیتی حاجی به غذای بچه هاخیلی اهمیت می داداونجاکه بچه ها جزغذا چیزدیگه نداشتندکه حالاماشین غذاروهم زدن.دستوردادبابیسیم به مسئول تدارکات برسونندکه دراولین فرصت باماشین بعدی غذارو بفرستند مشغول صحبت باحاجی بودیم خبرآوردندکه ماشین غذااومده وجلوی سنگرایستاده البته ازیک ساعت پیش عراق همینجور آتیش می ریخت ودم به دقیقه خمپاره های کورش خط روسوراخ سوراخ کرده بودندحاجی بند کردکه بایدماشین غذاروببینم ومی خواست بارانندش صحبت کنه کم وکیف کاردستش بیادهمه گفتیم حاجی نیابیرون امااومد........به راننده سفارش کرد وبهش گفت ازکجا بیاد وبره ...یکی ازپدارن شهداکه خودش هم تخریب چی بوداومدپیش حاجی باهاش دست دادواصرارداشت پیشونی حاجی رو ببوسه امامانع شددرهمین بین یه خمپاره کورکه خداذخیره کرده بودبرای بردن حاجی اومدومن نفهمیدم چی شدکه قامت حاجی خم شدوبی سروصدا وبدون مقدمه ......دویدم سمتش حال خودم رونمی فهمیدم نمی دونم چطور تعریف کنم اصلاازاول صبح حالم دگرگون بودسرش روبه بالین گرفتم اما ترکشهای مؤثری به سروگردن حاجی خورده بودویک اسم به اسمهای قشنگش اضافه شددیگه از اول اسمش شهید برداشته نمی شدوهرجای تاریخ بخواهنداسم اون رو بیارند می گویند:
شهیدحاج حسین خرازی.....